مهربانم؛ برای تو که بهترینی
آسمان گرچه ابری است
گرچه فصل خزان است و ریزش برگ درختان ولی
دلهایمان گرم است در این سوز حاصل از سرما
شب گرچه طولانی شده در این میان ولی
لطف ایزدی بی منتهی است
دستانم را بگیر و مرا با خود به سرای عشق و مهر ببر
می دانم که می توانی
می دانم که تو آرامش بخش ترین گوهر دوست داشتنی منی
عزیزم
گرمی نگاهت ؛ صفای درونت و مهر بی منتهی تو
پشتوانه دوستی است که شکل گرفته و پایان نخواهد یافت
من و تو ،ما می شویم
و
پیوند این ما بودن ، مهر و لطف ایزدی و عشق و دوستی است که بینمان خواهد بود
به امید شادی هرجه بیشتر تو
همیشه دوستت دارم
امین
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!
آمدم تا برایت بگویم
رازهاى بزرگ دلم را
بر ضریحت دخیلى ببندم
تا کنى چاره اى مشکلم را
آمدم با دلى تنگ و خسته
تا به پاى ضریحت بمیرم
یا که اى ضامن آهو از تو
حاجتم را اجابت بگیرم
حاجتم سبز چون روح جنگل
حاجتم پاک و ساده چو دریاست
حاجتم آرزویى بزرگ است
حاجتم مثل یک خواب زیباست
من کویرى عطشناک و خشکم
من بلد نیستم راه دریا
تو بیا و نشانم ده از لطف
سرزمینى که سبز است و زیبا
یا شبى که پر از غصه هستم
یک ستاره شود میهمانم
من ز دردم برایش بگویم
او شود همدم و همزبانم
آمدم با دلى تنگ و خسته
بغض هم بر گلویم نشسته
خواستم حاجتم را بگویم
حرف من در زبانم شکسته
اَللّهُمَ صَلِّ عَلی عَلی ابنِ موسَی الرِّضَا المُرتِضی
الاِمامِ التَّقی النَّقی وَ حُجَتِکَ عَلی مَنفَوقَ الاَرضِ
وَ مَن تَحتَ الثَّری الصِّدّیق الشَّهیدِ
صَلوهً کَثیرَهً تامَهً زاکِیهً
مُتِواصِلَهً مُتَواتِرَهً مُتَرادِفَهً
کَافَضلِ ما صَلّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولیائِک
فقط بوی ماه مهر نبود...
دلهره های ناتمام شب هم بود...
عشق کیف و بوی ورق کتابهایت و پاکن میلان...
مداد شمعی های از کمر شکسته و کج کوله ات...
دعوای ساندیس و پشمک...
نیمکتهایی که صدای قیژ قیژشان تمامی نداشت...
کیف همکلاسی ات که همیشه سد راه نگاه های دزدکی ات بود
نامه های توی جامیزت هم بود...
ضربدرهایی که مبصر انگار روی روح و جسمت میکشید...
یک بوی دیگر هم بود..
بوی گچهایی که تو صورتی اش را دوست داشتی...
صدای اشنای قدمهای مراقب که تنت را میلرزاند...
درد تلخ خط کشهای چوبی...
صدای شق لیوان تاشو...
بوی صابون کاغذی...
خنده های مستانه ی زنگ ورزش و شعر هایی که بلد بودی...
"عمو زنجیر باف" دستمال پشت سر کی بندازم"
پول خورد های دوست داشتنی و ساندویچهای کثیف...
روپوشهای یک رنگ و یک شکل...
تصمیم لعنتی کبری و چوپان بخت برگشته ی دروغگو..
پرتقال فروشی پرتقالهایش از قرار...
پیکی که تو هیچ وقت به "لبخندهایش" نخندیدی...
خودکار قرمز معلمت...
....بودند...بودند...بودند و تو هیچوقت بودنشان را نفهمیدی...همانجور که رفتنشان را
نفهمیدی
به سرنوشت بیاندیش؛ که چگونه تصویرگر جداییهاست،
بر من خرده مگیر؛ که چرا جبر زمان از آغاز هر سلامی به درودی به پایان میبرد،
محکومیم به زنده ماندن؛ تا شاید شاهد مرگ آرزوهای خویش باشیم.
ای مهربان؛
وقتی خورشید به پیشواز شب میرود و کوچه از صدای پای آخرین پای عابر تهی میشود؛
با کوله باری از غم و درد میروم؛
و تو را با تمام خاطرات دیرین، میان کوچههای ساکت شهر تنها میگذارم.
گریه مکن! ای وارث شکوفایی باران،
من باید بروم، تا با غم غریبی خویش،
غم غربت را از جدارهی دل عاشقان بزدایم
اما بدان! نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو میتپد...