عشق حقیقی

یه جایی واسه تنهائیام

عشق حقیقی

یه جایی واسه تنهائیام

قرار...!

سلام... حالتون خوبه؟ 

این بار هم با یه داستان زیبا در خدمتتون هستم 

تقدیم به شما دوستان گلم ; داستان عاشقانه و غم انگیز قرار... 

 

نشسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سر
کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.

صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتم بهش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمت جوویِ کنار خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نگاش کردم.

توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند رو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت سمت ساعتِ خودم ...
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج - درب و داغون نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود...!!

نظرات 4 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://www.citna.orq.ir

سلام قشنگ بود .
خوشحال میشم یه سری به ما بزنی وتبادل لینک کنیم .

naghme یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 ساعت 02:20 ق.ظ

vay ramin joon khili ghashang bood dastet dard nakone ashkam dar oomad mersi:X:X:X:X

مرسی از لطفی که نسبت به من داری نغمه جان...

سعید دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 05:51 ق.ظ http://grave-stone.blogsky

نگو طفلی دل سپرده
یه نفر دلش رو برده
بگو چون عاشق قلبش
تا به حال از غم نمرده
می دونی زندگی خسته
بار حرف زور زیاده
اون کسی برده که قلبش رو
به دست غم نداده!

حمید دوشنبه 13 اردیبهشت 1389 ساعت 07:49 ب.ظ http://loveis2.mihanblog.com

واقعا قشنگ بود داش رامین
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد